داستان عجیبی است زندگی
قطره ایی باران از اسمان امده است
و من در کویر تنهایی روییده ام
و الان تشنه بارانم
خبری نیست
و چه نفرت انگیز است خست اسمان
و من ریشه ام می سوزد
و بادهای خشک می وزند
و در کویر تنهایی به خود می لرزم
و نمی دانم فردا کدام جانور وحشی مرا زیر سم هایش له خواهد کرد
و من افریده شده ام برای همین
من هنوز گلی نچیده ام
و از زندگی هیچ نفهمیده ام
و لذتی نبرده ام
اب نشانه زندگی است
و در رگ های من ابی نیست
من نمی دانم این چه عدالتی است
ان قطره باران مرا فریفت
و به امید باران امدم
اما از اسمان بارانی نیامد
و من می سوزم از بی داد .